loading...
شهرداری راسک
عزیز ملازهی بازدید : 18 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)


مرد ثروتمندی خداوند بر او منت نهاد. مال و سرمایه فراوانی به او داد. با زنی پاکدامن، نیکوکار و علاقه مند به خیر و نیکی ازدواج نمود. برای شوهرش بهترین زن بود اما او با ثروت و مال زیاد سخت بخیل و خودپسند نمود. خانمش با روشهای گوناگون سعی میکرد او را اصلاح و اخلاقش را درست کند ولی او خیلی لجوج، تند و انعطاف ناپذیر بود.
روزی سرسفره نشسته بود و همسرش در کناراو ظرفهای غذا و خورشت را تقدیم می نمود. و او یکی را پس از دیگری می بلعید. در این اثناء فقیری که گرسنگی سرتاسر وجودش را گرفته بود، به آرزوی لقمه ای نان که سد جوع نماید، درب خانه را کوبید. مرد پولدار برخاست تا درب را باز کند. همین که سائل را بر درب خانه ایستاده دید، سخت عصبانی شد و چشمانش قرمز شد، رگهای گردنش باد کرد و به سینه اش زد و او را به زشتی از خود راند. سپس در حالیکه او را نفرین می کرد و دشنام میداد، درب خانه را محکم بست.
زن گفت: خیر است چه اتفاقی افتاده؟!!
پاسخ داد: گدای کودن غذا را به گلویم گره کرد. چقدر از این گدای سمج و پیله بدم میاد.
زن: کاش لقمه ای نان بهش میدادی!
مرد: لقمه ای بدهم؟!! این مال من است. با زحمت فراوان، عرق جبین و آبله کف دست آن را به دست آورده ام حالا برای این گدا و آن گدا براحتی ببخشم!!؟
زن: اما شکر خدا مال و اموالت زیاد است.
مرد: چه میگویی؟ هنوز جواب میدهی؟ ساکت باش و الا تو را به خانواده ات بر میگردانم.
زن گفت: آیا بعد از این معاشرت طولانی اینگونه با من صحبت میکنی؟
[... ادامه مطلب هم فراموش نشه ...]

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 15
  • بازدید کلی : 304